یه نکته ی خیلی خیلی جالب

برام خیلی جالب بود وققتی فهمیدم که دانشگاه محترم که عرض کنم مجتمع گرامی برای رسیدگی به امور دانشجویی وخوابگاههای خانم ها یه اقایی رو مسئول کردن وبرای خوابگاههای اقایون یه خانمی رو مسوئل کردن البته به ما چه حتما خیلی کاراشونو دراین زمینه ها خوب بلدن وخوب تونستن تو این زمینه ها عمل کنن به ما چه که اقا با اقا وخانم با خانم  کنار نمیاد.....


24 ساعت از زندگی یک پسر دانشجو


سلام امروز این مطالب رو براتون مذارم مدیونین اگه بخندین و برام نظر نذارین.....

11:30 صبح : از خواب بلند میشه ، آخه ساعت 12:00 کلاس داره .


12:15 : میرسه دانشگاه و میبینه کلاس دیر شده . چون کلاسه زیاد مهمی نیست ولش میکنه و میره سلف و صبحانه و ناهارش رو یکی میکنه !

1 ظهر : روی چمن های دانشگاه زیر یه درخت حدوده 2 ساعت یه چرتی میزنه !

3 بعد از ظهر : چون کلاسه خیلی مهمی داره و 1 جلسه دیگه هم غایب کنه درسش حذف میشه ، با نیم ساعت تاخیر میره و آخرین صندلی کلاس میشینه . تازه یادش میفته که کیف و این چیزا نیاورده . خلاصه یه برگه و یه خودکار از بر بچ میگیره و شروع می کنه به تمرین امضا !

4 بعد از ظهر : بعد از کلی گوش دادن به حرف های استاد ، خسته و هلاک با ماشین یکی از بچه ها میره خونه .

5 عصر : میره میشینه پشت لپ تاپ و شروع میکنه بازی ، چت ، و کلی کار دیگه ...

11:30 شب : چون فردا یه میان ترم 8 نمره ای داره و دوست خرخونش هم که برا سر جلسه بهش امید داشت سرما خورده بود ، جزوه ی همون درس که از پسر خالش که تو یه دانشگاه دیگس ، رو میگیره و شروع میکنه به درس خوندن .

11:35 شب : گشنشه ، شام میخوره .

11:45 شب : نود شروع میشه ، میشینه پا نود .

1 شب : بعد از یک روز پر کار ، پای نود خوابش میبره .

8:30 صبح فردا : یه sms میاد که استاد گفته امتحان افتاد برا هفته بعد .

استاد

از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید

از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریه‌ای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است. هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پی‌درپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم!

این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب می‌بردند. هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد که برم پای تخته زنگ می‌خورد. هر صفحه‌ای از کتاب را که باز می کردم، جواب سوالی بود که معلمم از من می‌پرسید. این بود که سال سوم، چهارم دبیرستان که بودم، معلمم که من را نابغه می‌دانست منو فرستاد المپیاد ریاضی!

تو المپیاد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و یکی از ورقه‌ها بی اسم بود، منم گفتم اسممو یادم رفته بنویسم!

بدون کنکور وارد دانشگاه شدم هنوز یک ترم نگذشته بود که توی راهروی دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم، اومدم بشکنمش که خانمی سراسیمه خودش را به من رسوند و از این که دسته عینکش رو پیدا کرده بودم حسابی تشکر کرد و گفت: نیازی به صاف کردنش نیست زحمت نکشید این شد که هر وقت چیزی از زمین برمی‌داشتم، یهو جلوم سبز می شد و از این که گمشده‌اش را پیدا کرده بودم حسابی تشکر می کرد. بعدا توی دانشگاه پیچید: دختر رئیس دانشگاه، عاشق ناجی‌اش شده، تازه فهمیدم که اون دختر کیه و اون ناجی کیه!

یک روز که برای روز معلم برای یکی از استادام گل برده بودم یکی از بچه‌ها دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون، منم سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم افتاده تو بغل اون دختره! خلاصه این شد ماجرای خواستگاری ما و الان هم استاد شمام! کسی سوالی نداره؟

ترم جدید

سلام  

می خواستم شروع ترم جدید و شروع پاچه خواری و قندون بازی را به بعضی ها وخرخونی را به بعضی های دیگر وشروع خوش گذرانی را به بعضی دیگر تبریک بگم امیدوارم ترم تحصیلی پربار ومفید داشته باشید.